عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
...... | 0 | 237 | nima |
ﺩﻟﻢ ..ﺑـﭽـﮕﯿﻤـﻮ ﻣــﯿـﺨـﻮﺍﺩ ! | 0 | 432 | nima |
خداوند می فرمایند :
هرگاه بنده ای مرا می خواند
آن چنان به سخنان او گوش می دهم
که انگار بنده و آفریده ای جز او ندارم ...
اما شگفتا!!!
بنده ام همه را طوری می خواند
که انگار همه خدای او هستند،
جز من.
انسان بزرگ نمی شود
جز به وسیله ی فكرش،
شریف نمی شود
جز به واسطه ی رفتارش،
و قابل احترام نمی گردد
جز به سبب اعمال نیكش.
تقدیم به كسانی
که شایسته ی احترامند!
تا که خفتیم همه بیدار شدند
تا که مردیم همگی یار شدند
قدر آیینه بدانید، چو هست
نه زمانی که بیافتاد و شکست
این دو تعریف را به خاطر بسپارید!
ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﯾﻌﻨﯽ:
ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
ﮐﯿﻨﻪ ﯾﻌﻨﯽ:
ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
عاقبت همه ی ما زیر این خاک
آرام
خواهیم گرفت ،
ما که دمی به همدیگر
مجالِ آرامش ندادیم ... :(
نیمه شبها زمان استجابت دعایند ...
کوچه دلت را چراغانی کن
سر سجاده ات بنشین و منتظر باش
فرشته ها حتما می آیند ...
خدا از رگ گردنت به تو نزدیکتر است
منتظر است تا آرزوهایت را تحویل بگیرد ...
مبادا که فرشته هایت دست خالی برگردند
آرزو كن ،
آرزوهایی به بزرگی مستجاب كننده اش ...
.
.
.
قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ
گفت: من غم و اندوهم را تنها به خدا میگویم (و شکایت نزد او میبرم)!
و از خدا چیزهایی میدانم که شما نمیدانید!
سوره یوسف آیه۸۶
تا "خدا" هست،
هیچ لحظه ای
آنقدر سخت نمی شود
که نشود تحملش کرد...!
شدنی ها را انجام می دهم...
و تمام نشدنی هایم را
به "خداوند" می سپارم...
برای صدقه دادن توی جیبمان به دنبال کمترین مبلغ میگردیم.....
و از خداوند بالاترین درجه ی نعمتها را میخواهیم...
چه ناچیز می بخشیم ... و چه بزرگ تمنا می کنیم.
به یک جایی از زندگی که رسیدی،
می فهمی رنج را نباید امتداد داد
باید مثل یک چاقو که چیزها را می برد و از میانشان می گذرد
از بعضی آدم ها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی!!
خدایا دلم برات تنگ شده
چرا واس حرف زدن با بنده هات
که خودشون هم نیازمندن
اینقدر مشتاقم؟!
اما واس حرف زدن با تو
که نه لازمه به اینترنت وصل شم٬
نه لازمه کارت شارژ بخرم٬
نه لازمه...؟!
خدایا من تورو که همیشه و هر لحظه
کنارمی٬ از رگ گردن بهم نزدیکتری٬
از مادر برام مهربونتری٬
و از هر کسی برام خیرخواه تری٬
رها کردم
و دست به دامن بنده هات شدم!
ولی خدای مهربون من
حرف زدن با هیچکی منو آروم نمی کنه
من تو رو میخوام
خدایا حال حرف زدن با تو رو از خودت میخوام
خدایا این حال رو به من ارزانی کن
این بار از اقیانوسی بی کران خسته تر از همیشه با تو سخن می گویم. اینجا بی ساحل ترین جای دنیاست و من اسیر قایقی هستم که تنها امیدِ نجات است!
خدایا می شنوی؟ تو را می خوانم! سینه ام لبریز از حرف هایی ست که تنها محرمش تو هستی ...
گذشته را نگاه کن، آن منم که در ساحل سیاه آرمیده ام، غافل از هرچیز اما آسوده. آسوده و خوشحال از بی خبری، از نادانی، از جهالت. هنوز نمی دانم چرا خواستی مرا از آن ساحل نجات دهی! ساحلی که در آن همه چیز بود، همه چیز مگر نور ...
تو بودی خدایا که مهر نور را در دلم نشاندی. از دور به من نشانش دادی تا شیفته زیباییش شوم، تا پاکیش را حس کنم و شور پاک شدن بیابم. مرا یاری کردی که قایقی کوچک بسازم و برای رسیدن به خورشید روانه ی دریاها شوم. تا بجنگم با هر آنچه بین من و خورشید فاصله بود. با موج هایی که از خشم کف به لب داشتند، با طوفان هایی که بی رحمانه به ستیز می آمدند، با بادهایی که مرا، قایقم را به صخره ها می کوفتند، با گرداب هایی که مرا به کام خود فرو می کشیدند.
خداوندا می بینی؟ اکنون من از چنگ آنها گریخته ام. اما بنگر، بادبان قایقم را بادهای وحشی دریده اند، پاروهایم را موج های غارتگر به تاراج برده اند، سکان قایقم را صخره ها در هم شکسته اند. می بینی گرداب های حریص چگونه مرا به سوی خود می کشند؟
دیگر در من توانی نیست. گویی تمام وجودم کرخت شده و حتی توان برخاستن ندارم. بی هیچ اراده ای اسیرتقدیری هستم که تو برایم رقم خواهی زد ...
خدایا از تو نمی خواهم که مرا به ساحلی برسانی که به آن پناه برم و اندکی بیاسایم. من امن ترین پناهگاه ها را دارم که تویی. خود از ساحل آمده ام، در طلب نور ، در طلب خورشید آمده ام! اگر لایق آن نیستم چرا مرا تا اینجا کشاندی؟ تا طعمه ی گرداب های حسرت شوم؟ تا در ساحل نشسته ها به ریشخندم گیرند و بگویند خورشید هم چیزی جز سیاهی نیست؟ نه، خداوندا نه! می دانم تو خود دریای رحمتی، دریایی که هیچ کس در آن سرگردان نمی شود ...
خدایا از خورشید تا تو راهی نیست! مگذار پس از آن همه جنگ، آن همه مبارزه جان فرسا شاهد غروب خورشید باشم. مگذار امواج مرا به ساحل سیاه بازگردانند و برای همیشه در حسرت جرعه ای نور بمانم. مگذار حتی برای لحظه ای بی نور، بی خورشید بمانم ...
♡❤
هر از گاهی
خودت را هَرَس كن ...
شاخه های اضافیت را بزن،
پای تمام شاخه بریده هایت بایست،
تمام سختی هایت ...
دردهایت ...
خاطرات بَدت را ...
باغبانی کن
سَبُك كن فكرت را
از هرچه آزارت می دهد
ریاضیدان باش
حساب و کتاب کن
خوبی های زندگیت را جمع کن
آدمهای بدِ زندگیت را کَم کن
دورِ کسانی که تو را از خدا دور می کنند، خط بکش ...
همه چیز خوب می شود
قول ...
خوب می شود
دختر برکت خونه است.
موجب رحمت و محبت میشه.
قدرشون رو بدونیم.
وکیل زندگی.....
اینم از داستان های مااا !!!!!!!
خدایا
چگونه سر بالا بگیرم و به درگاهت بیایم و بگویم :
الهی العفو ... که عفو و بخششت را می طلبم
اما باز هم جلوی نفسم را نمی گیرم !
چگونه شرمسارت نباشم، در حالیکه هر چه جور و جفا از من می بینی
باز هم رشته ی مهر و دوستی ات را نمی گسلی و رهایم نمی کنی؟
چگونه ادعای بندگی کنم، در حالیکه خود می دانم عبد تو نبودم و بنده ی نفس بودم؟
اما مهربان خالقم ...
تنها چیزی که می توانم بگویم این است که با همه ی شرمندگی هایم ادعا می کنم که بنده ی تو هستم
و تنها کلامی برایت بگویم که نکند عمر به سر آید و این کلام را نگفته باشم :
خدای من ، ساده بگویم ... دوستت دارم
خدایا قلبم تشنه نور و عشق توست
هر روز به افكار و آرزوهایم بیا
به رویاهایم، در خنده هایم و اشكهایم
از سر رحمتــت در فراموشی هایم پدیدار شو
به عبادتم، به كار، زندگی و مرگم بیا
خدایا ... یاریم كن تا به این مقام برسم كه احساس كنم كه كسی از من غنی تر نیست
زیرا از عشق و شادی برخوردارم
یاریم كن تا به این مقام برسم كه فقط تو را داشته باشم و لطف و عشق تو مرا لبریز كند
به این مقام برسم كه بگویم:
ای دردها و سختیــها و مشکلات،
وقتی كه خدا شهریار قلب من است
هیچ گزندی به من نمیرسد
همه چیز میگذرد
مانند رویا می آیند و می روند
من در شادیِ بدون مرگی هستم و ترسی ندارم
زیرا كه او در قلب من ساكن است
و سایه جاودانه او بر روح من حكمــفرماست ...
و اینک دستم را بر آستانت بلند می کنم که دستگیرم باشی
تو همانی که من می خواهم . پس مرا همان کن که تو میخواهی ...
ای فرزند آدم
اخلاق خود را با مردم نیک گردان تا تو را دوست بدارم و محبوب دلهای صالحین گردانم و از گناهت درگذرم.
ای فرزند آدم
دست خویش را بر سر قرار داده (و انصاف بده)
پس آنچه برای خود می پسندی برای دیگران نیز دوست بدار.
ای فرزند آدم
بر آنچه از دنیا از دستت رفته است غمگین مباش ،
و به آنچه از دنیا نصیبت گشته است شادمان مباش
زیرا امروز از آن توست و فردا برای دیگری است.
ای فرزند آدم
آخرت را طلب کن و دنیا را رها کن که ذره ای از آخرت برای تو بهتر است از تمامی دنیا ،
و آگاه باش که آخرت نیز تو را می طلبد.
ای فرزند آدم
آماده مرگ شو قبل از آنکه به سراغت آید.
اگر می خواستم دنیا را برای فردی از بندگانم باقی بگذارم آنرا برای پیامبران می گذاشتم
تا بندگان را به فرمانبرداری از من فرا خوانند.
ای فرزند آدم
چه بسیار توانگری که مرگ او را تنگدست نمود!
و چه بسیار شادمانی که با مردن ، گریان شد!
و چه بسیار بنده ای که دنیا را برای او گستراندم و او سرکشی نمود و فرمان مرا وانهاد تا مرگ به سراغ او آمد و روانه دوزخ شد!
و چه بسیار بنده ای که دنیا را بر او تنگ گرفتم و او بردباری پیشه نمود تا از دنیا رفت و روانه بهشت گردید!
این بار از اقیانوسی بی کران خسته تر از همیشه با تو سخن می گویم. اینجا بی ساحل ترین جای دنیاست و من اسیر قایقی هستم که تنها امیدِ نجات است!
خدایا می شنوی؟ تو را می خوانم! سینه ام لبریز از حرف هایی ست که تنها محرمش تو هستی ...
گذشته را نگاه کن، آن منم که در ساحل سیاه آرمیده ام، غافل از هرچیز اما آسوده. آسوده و خوشحال از بی خبری، از نادانی، از جهالت. هنوز نمی دانم چرا خواستی مرا از آن ساحل نجات دهی! ساحلی که در آن همه چیز بود، همه چیز مگر نور ...
تو بودی خدایا که مهر نور را در دلم نشاندی. از دور به من نشانش دادی تا شیفته زیباییش شوم، تا پاکیش را حس کنم و شور پاک شدن بیابم. مرا یاری کردی که قایقی کوچک بسازم و برای رسیدن به خورشید روانه ی دریاها شوم. تا بجنگم با هر آنچه بین من و خورشید فاصله بود. با موج هایی که از خشم کف به لب داشتند، با طوفان هایی که بی رحمانه به ستیز می آمدند، با بادهایی که مرا، قایقم را به صخره ها می کوفتند، با گرداب هایی که مرا به کام خود فرو می کشیدند.
خداوندا می بینی؟ اکنون من از چنگ آنها گریخته ام. اما بنگر، بادبان قایقم را بادهای وحشی دریده اند، پاروهایم را موج های غارتگر به تاراج برده اند، سکان قایقم را صخره ها در هم شکسته اند. می بینی گرداب های حریص چگونه مرا به سوی خود می کشند؟
دیگر در من توانی نیست. گویی تمام وجودم کرخت شده و حتی توان برخاستن ندارم. بی هیچ اراده ای اسیر تقدیری هستم که تو برایم رقم خواهی زد ...
خدایا از تو نمی خواهم که مرا به ساحلی برسانی که به آن پناه برم و اندکی بیاسایم. من امن ترین پناهگاه ها را دارم که تویی. خود از ساحل آمده ام، در طلب نور ، در طلب خورشید آمده ام! اگر لایق آن نیستم چرا مرا تا اینجا کشاندی؟ تا طعمه ی گرداب های حسرت شوم؟ تا در ساحل نشسته ها به ریشخندم گیرند و بگویند خورشید هم چیزی جز سیاهی نیست؟ نه، خداوندا نه! می دانم تو خود دریای رحمتی، دریایی که هیچ کس در آن سرگردان نمی شود ...
خدایا از خورشید تا تو راهی نیست! مگذار پس از آن همه جنگ، آن همه مبارزه جان فرسا شاهد غروب خورشید باشم. مگذار امواج مرا به ساحل سیاه بازگردانند و برای همیشه در حسرت جرعه ای نور بمانم. مگذار حتی برای لحظه ای بی نور، بی خورشید بمانم ...
.....................................................................................................................................
ﺍﺯ ﻫﺮ کسی،
ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ...!!
ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﺗﻮﻗﻊ ﻣﺎﭺ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ...
ﺍﻻﻍ ﮐﺎﺭﺵ ﺟﻔﺘﮏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ...
ﺳﮓ ﻫﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ، ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻣﯽ ﺗﮑﺎﻥ
ﻣﯽ ﺩﻫﺪ...
ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ...!
ﺣﺎﻻ تو هی ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻣﭻ ﺑﮑﻦ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﺯﻩ ﻋﺴﻞ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻧﺠﯿﺐ...!!
ﺗﻮﻗﻌﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻢ ﮐﻨﯽ،
ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ...
ﺭﺍﺣﺘﺘﺮ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ.
...........................................................................
قابل توجه بعضیا که فراموش کردند روزی باید بمیرند
بعضی از دختران هرچه قدر میتوانند بدحجابی بکنند
لباس تنگ و بدن نما بپوشند
و به قبول خودشان اگه تیپ نزنیم افته کلاس داره برامون
اون آقا پسرایی که میگن
یه جوون باید در دانشگاه دوست دختر داشته باشه
و به قبول خودشان ما جوونیم فعلا بیخیال محرم و نامحرم
اون عروس خانمی که کراهت داره یه تکه پارچه روی صورتش بندازه
که نکنه آرایش یک میلیون تومانیش خراب بشه
اون خانم هایی که با آرایش و لباس تنگ
عکس هایشان را در شبکه های اجتماعی به نمایش میگذارند
و میگویند بزار خوش باشیم دنیا دو روزه
همه ی اینها بدانند که این خوبی ها یه روزی تموم میشن
اینها باید بدانند که یک روزی روی سنگ غسلخانه آنها را غسل میت میدهند
پس از یاد نبریم که یک روزی ما را در قبر خواهند گذاشت
و دیگر هیچ راه بازگشتی برای توبه وجود ندارد
این قبر ها از من و شما پر میشوند یادت نره
اگه یادت رفت بدان همیشه یکی خیلی بیادته خیلی
جناب عزرائیل را میگویم
دروود بر همگی دوستان و همراهان وبلاگ...
ی مدت نبودم....نتونستم بااشم...بی خیال مهم اینه االاان هستم....
راستش یه ایده دارم...دوس دارم کم کم این وبلاگو رنگ مذهبی بدم....ببخشین اشتباه شد...رنگ خدایی...
هر کی نظری داشت بهم بگه....و هر کی تونست کمکم کنه در خدمتم....
واسه شروع دو تا کلیپ فوق العاده از یکی از قاری های مشهور گذاشتم به اسم"لیس الغریب" به نظر خودم معرکست....
حجمش نسبتا زیاده ولی خب ارزششو داره...زیر نویس فارسیه....
زندگیتون پر از شادابی و انرزی و لحظاتتون همراه خدا...
التماس دعا
تکرار هیچ چیز جز نماز در این دنیا قشنگ نیست.
♡❤
هـرگـز نـمـازت را تـرک مـکـن
مـیـلیـون هـا نـفـر زیـر خـاک ،
بـزرگ تـریـن آرزویـشـان بـازگـشت بـه دنـیـاست
تـا سجـده کـنـنـد ... ولـو یـک سـجـده !
.
امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد … منصور با خودش زمزمه کرد … چه دنیای عجیبی است این دنیای ما ! یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور ۸ سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.
آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.
بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد.
منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.
۷سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید.
منصور کنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند
به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد.
منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد.
باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد !
منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد.
ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟!
بعد سکوتی میانشان حکمفرما شد.
منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ؟!
ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد.
منصور و ژاله بعد از ۷ سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند
درخت دوستی که از قدیم میانشون بود جوانه زد.
از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند.
آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یک عشق بزرگ،
عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت.
منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می کرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز کردند.
یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت …
در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد !
منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو کور و لال کرد.
منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان آنجا هم نتوانستند کاری بکنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت …
ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و
گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد !!!
منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.
در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معرکه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند.
منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش.
حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !
یه شب که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به ژاله گفت:
ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.
ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه … منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :
من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.
می خوام طلاقت بدم و مهریتم …….
در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.
بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم محرم شده بودند.
منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.
منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد.
وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.
ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.
و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !
ژاله هم می دید هم حرف می زد …
منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده !
منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی ؟!
منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.
وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت و گفت:
مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟
دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد …
بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد.
وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت: همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.
همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.
سلامتی اون یه معجزه بود !
منصور میون حرف دکتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟
دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه !
منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود …
میخواهم بگویم،
ببخش اگر همیشه،
پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛
اما امروز، بیدارتر از همیشه،
آمده ام تا به جای آویختن بر شانه تو،
بوسه بر بلندای پیشانی ات بزنم.
سایه ات کم مباد ای پدرم!
صدای خداست گوش کن...صدای اوست...تورافرامیخواند...
آری خودتورا...حواست کجاست؟مگرنمیشنوی چگونه تورا عبدی میخواند؟
حواست پرت کیست؟پرت کجاست؟پرت چیست؟پس چرا معتلی؟جوابش رابده.
این بهت وبی توجهیت تاکی ادامه دارد؟
مگربه فردایت...به زنده بودن فردایت دراین دنیا ایمان داری که اینگونه به خدایت بی توجهی؟
بازگرد...آرام وبی صدااشکت را رهاکن...
بگذار بلغزد وگونه ای را خیس کند که دلش برای خدایش میتپد وتو با خودخواهی ات اورا از خدایش دور کردی...
بگذار بغضت بشکنددرگلویی که خدایت از رگش به تو نزدیک تر است...بگذار بغضت بشکند وازچشم هایی که مشتاق دیدار خدایش بوده وتو با نگاه هایت با گناه هایت آلوده اش کردی سرازیر شود...بگذاربلغزد...بگذاربشکند...بگذارسرازیرشود.
تومدیون همه ی جسم وروح خداییت هستی که دورشان کردی از خدایشان...بازگرد...توهمان بنده ی پاک خدایی...بازگرد
توصیه می کنم حتماا بخونین...واسه من ک شعر خوبی بود...
بخوان ما را منم پروردگارت
منم معشوق زیـبایت ، منم نزدیکتر از تو به تو ، اینک صدایم کن
رها کن غیر ما را ، سوی ما بازآ ، منم پروردگار پاک و بیهمتا
منم زیبا که زیبا بندهام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید :
تو را در بیـکران دنیای تـنـهایان رهایت من نـخواهم کـــرد
بساط روزی خود را به من بـسپار ، رها کن غصه یک لـقـمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن عــزیزا ، من خــدایی خـوب میدانــــم
تـو دعـوت کن مرا بر خود به اشکی ، یا خدایی
مـیهمانم کن که من چشمان اشک آلودهات را دوست میدارم
طـلب کن خالق خود را
بجو ما را ، تو خواهی یافت که عاشق میشوی بر ما
و عـاشق میشوم بر تو که وصل عاشـق و معشوق هـم ،
آهسته میگویم ، خدایی عالمی دارد
قـسم بر عاشقان پاکِ با ایمان ، قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عـصر روشن تـکیه کن بر من
قسم بر روز ، هـنـگامی که عالم را بگیرد نور ، قسم بر اختران روشن اما دور
رهایت من نخواهــــــم کـــرد
بـخوان ما را ، که میگـوید که تو خــواندن نمیدانی؟!
تو بـگـشا لب ، تو غیر از ما خدای دیگری داری؟!
رهـا کن غیر ما را
آشـتی کن با خــدای خود تو غـیر از ما چه میجویی؟!
تــو با هر کس بـجز با ما ، چه میگویی؟!
و تــو بی من چه داری؟ هیچ
بگو با ما چه کم داری عزیــزم؟! هیــــچ ...
هـزاران کهکشان و کوه و دریا را
و خـورشید و گـیاه و نور و هـسـتی را
برای جلــــوه خود آفـریدم من ولی
وقتی تو را من آفـریدم بر خودم احـسـنت میگـفتم
تویی زیـباتر از خورشید زیــبایم
تویی والاترین مـهمان دنـیایم
که دنیا بیتو ، چیزی بیتو را کم داشت
تو ای مـحبوبترین میـهمان دنیایم
نمیخوانی چرا ما را؟؟
مگر آیا کـسی هم با خدایـش قهر میگردد؟
هزاران توبهات را گرچه بـشکستی ، بـبـیـنم من تو را از درگهام رانــدم؟؟
اگر در روز سـخـتـیـت خواندی مرا اما به روز شادیـت
یک لحظه هم یادم نکـردی ، به رویـت بنده ی من هیچ آوردم؟؟
که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور ، آن نامهربان معبود ، آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مـهربانـت ، خالقت
اینک صدایم کــن مرا با قطره اشکی
پـیش آور دو دست خالی خود را ، با زبان بستهات کاری ندارم
لـیک غوغای دل بـشکستهات را میشنـیدم
غریبِ این زمین خاکیم ، آیا عـزیزم حاجـتی داری؟
بـبـیـنم چشمهای خـیست آیا گفتهای دارند؟
بخوان ما را بـگردان قبلهات را سوی ما
ایـنک وضویی کن
خـجالت مـیکشی از من؟ بگو ، جز من کسی دیگر نـمیفهمد
به نـجوایی صدایم کن بدان آغـوش من باز است
برای درک آغـوشم شروع کن
یک قـدم با تــو تمام گامهای ماندهاش با من ...
قدیمیا میگن
در دروازه رو میشه بست
دهن مردمو نمیشه بست !!
خدایا
دلم باز امشب گرفته
بیا تا کمی با تو صحبت کنم
بیا تا دل کوچکم را
خدایا فقط با تو قسمت کنم
...
خدایا بیا پشت آن پنجره
که وا می شود رو به سوی دلم
بیا پرده ها را کناری بزن
که نورت بتابد به روی دلم
..
خدایا کمک کن به من
نردبانی بسازم
و با آن بیایم به شهر فرشته
همان شهر دوری که بر سر در آن
کسی اسم رمز شما را نوشته
...
خدایا کمک کن
که پروانه شعر من جان بگیرد
کمی هم به فکر دلم باش
مبادا بمیرد
...
خدایا دلم را
که هرشب نفس می کشد در هوایت
اگرچه شکسته
شبی می فرستم برایت
...
هر وقت از همه چی خسته میشی
و از همه کس ناامید میشی،
سرتو بذار رو شونه خدا ♡❤
و یادت باشه که اون هیچوقت در هیچ شرایطی تنهات نمی ذاره ...
روزی لقمان به پسرش گفت:
امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست
متنی که برنده ی بهترین جایزه سال شد...
کاش زندگی از آخر به اول بود..
پیر بدنیا می آمدیم..
آنگاه در رخداد یک عشق جوان میشدیم..
سپس کودکی معصوم می شدیم ودر،
نیمه شبی با نوازش های مادر آرام میمردیم...!!!
═════════ ♥ೋღبازی زندگیღೋ♥ ═══════════
تعداد صفحات : 4